آرند که واعظي سخنور
بر مجلس وعظ سايه گستر،
از دفتر عشق نکته مي راند
وافسان? عاشقي همي خواند.
خر گم شدهاي بر او گذر کرد
وز گمشد? خودش خبر کرد
زد بانگ که: " کيست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروز؟
ني محنت عشق ديده هرگز
ني جور بتان کشيده هرگز؟ "
برخاست ز جاي ساده مردي
هرگز ز دلش نزاده دردي
کان کس منم اي ستود? دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کاي يار
اينک خر تو، بيار افسار...