سعدی – علیه الرحمه – در گلستان میفرماید: «بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است. هر که آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.» داستان خون آشامها هم مثل همین بنیاد ظلم میماند. چیزی که مادرهای اسلاو، زمانی با آن بچههایشان را میترسانند، بعد از گذشتن از صافی قرنها به موجودی ترسناک و وهم انگیز تبدیل شده است.لغت ومپایر (vampire) در اصل یک لغت صرب است.در زبان صربها، وم یعنی دندان و پیر یعنی نوشیدن ومپیر یا برگردان انگلیسیاش ومپایر یعنی کسی که با دندان مینوشد.چیزی که مهم است بدانیم، ظهور یک فرمانروای سنگدل در رومانی در قرن پانزدهم (ولاد سوم، معروف به «ولاد به میخ کشنده»)، یک کنتس پولدار دیوانه در مجارستان در قرن شانزدهم (الیزابت بتوری) و دو قاتل زنجیره ای در صربستان در قرن هجدهم (پیتر پلگوویتز و پل آرنولد) بود که هر کدامشان در زمان خود به عنوان یک خونخوار یا همان ومپایر شهرتی به هم زدند و هر کدام به چهره امروزی خون آشام، چیزی اضافه کردند. مثلا ولاد سوم، چون بیماری پرفوریا (حساسیت به نور) داشت و کم از قصرش بیرون میآمد، افسانه نورترسی خون آشامها را ساخت. الیزابت بتوریکه رعایاش را به قصرش میبرد و آنها را سلاخی میکرد، اختلالات روانی را به افسانه خون آشامها اضافه کرد. در مورد آن دو قاتل زنجیره ای هم که در ابتدای قرن هجدهم در صربستان اعدام شدند، چون بعد از مرگشان قتلها متوقف نشد، این عقیده خرافی شکل گرفت که آنها از آن دنیا برگشته اند.
دهههای 1720 و 1730، دهههایی بود که در صربستان به «عصر ترس از خون آشام» معروف شده. «لولو» حالا نمونههای عینی و بیرونی هم پیدا کرده بود.نمونه هایی که از نور میترسیدند،اختلالات روانی داشتند وبعدار کشته شده هم دوباره به این دنیا بر میگشتند ووقتی بر میگشتند چون دیگر جان نداشتندمجبور بودندبرای جست وجوی ماده حیات از خون دیگران تغذیه کنند.اما هنوز چیزی کم بود. یک افسانه محلی، هر چقدر هم که ترسناک باشد، برای جهانی شدن نیاز به دستان جادویی یک نویسنده دارد. شاعران آلمانی، اولین کسانی بودند که پیشقدم شدند.بعد هم شاعران دیگر آن قدر روی سوژه کار کردند تا گوته معروف از راه رسید و در سال 1797 «عروس کورینث» را سرود که داستان زن جوانی بود که از گور برگشت تا نامزدش را ببیندوبعد که متوجه اعمال خداناپسندانه او شد،دیوانه شدوبه سرش زد وتبدیل به خون آشام شد.ایده موجود شر نامیرایی مثل خون آشام، آن قدر برای ادیبان انگلیسی قرن نوزدهم جذاب بود که خیلی زود داستانهای متعددی درباره خون آشامها نوشتند. تا جایی که در «بلندیهای بادگیر» امیلی برونته (1847) هم که مربوط به ژانری کاملا متفوت است، میبینیم که شخصیت اصلی داستان (هیثکلیف) به خدمتکار خانه اش مشکوک است که آیا او خون آشام است یا نه؟در این سالها، هر کدام از ادیبان انگلیسی چیزی به اسطوره خون آشام اضافه یا کم کردند، تا این که ظهور یک نویسنده ایرلندی به نام برام استوکرو کتابی که او با عنوان «دارکولا» نوشت (1897) به یکباره ژانر را تکان داد و تصویر دراکولا را به عنوان نمادی ابدی از یک خون آشام کلاسیک در ذهنها ماندگار کرد. دراکولای برام استوکر، نه تنها موجودی دیوانه و خشن نبود بلکه بسیار هم مودب و مبادی آداب بود. کتابخانه ای بزرگ داشت و مدام بر از دست دادن دوستانش در طی قرون متمادی افسوس میخورد. در عین حال هم مکار و حقه باز هم بود و قربانیانش را با روشهای مختلف به دام میانداخت.
چیزی نگذشت که دراکولاترسی، در سرتاسر انگلستان و بعد هم اروپا و آمریکا همه گیر شد؛ طوری که در نخستین سالهای اختراع سینما، در سال 1909 اولین فیلم درباره دراکولا ساخته شد و دراکولا موجودیت سینمایی هم پیدا کرد. حالا دیگر افسانه کامل شده بود؛ افسانه خون آشام.