رگ روح | ||
چشم شور آن شنیدستی که در اقصای دور،بود مردی بی نهایت چشم شور چشم شورش هر کجا افتاده بود،هم به دود وهم به بادش داده بود هیچ کس از چشم اوایمن نبود،کله پامی کردوویران مینمود چندسالی پیش گندم کاشت او،سال گشت وخرمنی انباشت او چون بدان خرمن نظرانداخت مرد،ذوق زدخوشحال گشت وکیف کرد گفت همچون کوه گشته خرمنم،صاحب این کوه پرگندم منم تانظربرخرمن گندم بدوخت،خرمنش آتش گرفت وپاک سوخت چشم او از پا بیندازد سه فیل،بس حکایت دارداواز این قبیل یک پسرداردکه هم سن من است،ترم سه یاترم چار معدن است اندرآن سالی که او کنکورداشت،پشتکاری عالی وبدجورداشت چون به دانشگاه تهران راه یافت، کارآن بیچاره را باباش ساخت چون نگاهش کرد وگفتا ناقلا،مغزتوباشدگمانم ازطلا ادامه مطلب... |
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |